مگو او را برای چشم های دل سیاهش
و لبخند و نگاهش
برای لحن آرام کلامش
برای آنکه میفهمد مرا
هم فکریش آسایش شیرین و دلخواه و دل انگیز
به جام هستی ام ریزد دمادم
برای سحر و افسونش
برای پیچک اندامش
برای آن نگاه غرق شرمش
دوست دارم
زمان شاید
بگیرد چشم های دل سیاهم
و لبخند و نگاهم را
و شاید
بگذرد این روزگار با تو بودن هم
من از این خشت های سست میترسم
اگر روزی فرو ریزد
به لب های تو حرفی
از برای گفتن با من
باقی نمی ماند
کنار من بمان با عشق!
تنها از برای عشق!
به روی گونه های خیس از اشکم
بکش دست محبت را
برای خاطر این اشکها
با من مگو از عاشقی
که شاید روزگاری
قطره ی اشکی نماند در دو چشمانم
کنار من بمان با عشق!
تنها از برای عشق!
خدای عاشقان
در را به روی عشق ما هرگز نمی بندد
به این دیوانگی ها
زیر لب
هرگز نمی خندد.....
نظرات شما عزیزان: